موج از زير پايش رد ميشود
مرد دارد از دور و در امتداد موجهاي كفآلود پيش ميآيد. كلاه حصيري جمع و جوري روي سرش است. زن زير سايهبان، روي تخت، تهماندهي چاياش را سر ميكشد، قندي توي دهاناش نيست.ليوان يكبار مصرف را دمي توي دست نگاه ميدارد و بعد مياندازد توي سطل زبالهي كنار تخت. مرد از موج تندي فرار ميكند و بعد دوباره برميگردد به لب موجهاي كوتاه. نگاهاش رو به درياست. زن فكري ميشود كه كلاه حصيرياش براي آفتاب است يا ... يا چي؟ چيزي به خاطرش نميرسد. از كلاه حصيري ميگذرد. چشمهاي مرد در سايهي كلاه ديده نميشوند. زن با خودش ميگويد:« تازه او كه نگاهاش به درياست.» به پيراهن ميرسد، آبي كم رنگ است. پوزخند ميزند:«همرنگ دريا! چه لوس.» شلوار ولي قهوهاي است.ميگويد:« چه تركيبي! » كفشها، نه! دمپايياند. چشمهاي زن ريز ميشوند؛پاهاي مرد جوراب ندارند. انگشتها را ميبيند. نگاهاش دوباره برميگردد به قهوهاي و بعد آبي و بعد سايهي كلاه حصيري. مرد نزديك شده است.صورتاش هنوز به طرف درياست. زن روي تخت كمي جابهجا ميشود. با اينكه زير سايهبان است وقتي مرد كلاه حصيرياش را برميدارد، آفتاب چشمهاش را ميزند.بلند ميگويد : «بذار سرجاش كور شدم!»
موجي به طرف مرد هجوم ميآورد. مرد ميپرد بالا. موج از زير پايش رد ميشود. مرد ميافتد توي آب و وقتي موج برميگردد به طرف دريا، بازي بازي به همراه آن ميرود سمت دريا. تا ساق پاهايش را آب ميگيرد. خم ميشود و كلاه را پر از آب ميكند، راست ميشود، آب از كلاه الك ميشود روي موجي كه از ميان پاهايش خيز برداشته به سوي ساحل. كلاه را بالا ميبرد و ميگذارد روي سرش. چشمهاي زن كه از آفتاب تند جمع شدهاند، باز ميشوند. لبخند ميزند. دلش ميكشد كه بلند شود به استقبال مرد. هنوز تكاني به خودش نداده پشيمان ميشود:«چه فرقي ميكنه!»
چند نفر از جلوش رد ميشوند، خلاف جهت حركت مرد. زن سرش را وقت گذشتن عابرها تند چپ و راست ميكند تا مرد كلاه حصيري يك لحظه هم از ديدش خارج نشود. نميشود. ميرسد مقابل سايهبان . موجي ميآيد و مرد خوش ميكند از آن فرار كند به سمت سايهبان زن و حين فرار چند بار «هو، هو، هو هو!» از دست موج فرار ميكند و براي خودش كف ميزند. زن بلندميشود:«آفرين،نتونست بگيردت!» كف نميزند. مرد ميگويد:«اگه خودم نخوام نميتونه!» زن ميگويد:« ميدونم.» و مينشيند. مرد نگاهش به درياست. زن هوس دارد بگويد:« آقا؟» و مرد كه گذشته است جواب بدهد:«بله!»
«نمينشينيد؟»
«مزاحم نميشم.»
مرد دوباره كلاهاش را برداشته و دوباره دارد از موجي دل ميبرد. زن زير لب ميگويد:«خواهش ميكنم!»
مرد كلاه حصيري به سرِ دمي پيش، از مردِ حالا كلاه حصيري در دست جدا ميشود و ميآيد كنار زن و روي تخت مينشيند. زن كمي جا به جا ميشود:«چيزي ميل دارين؟»
« يك استكان چاي، لطفا!ً»
زن ميخندد:« موافقم.»
«قند پهلو!»
«حتما.ً»
زن برميگردد دنبال شاگرد قهوهچي؛جواني نازك كه ريش و سبيلش را زده و موهاي سرش خيلي زود جوگندمي شده. نگاهش از گوشهي چشم به زن است.
«آقا،آهاي آقا!»
جوان چند سايهبان عقبتر دارد با مردي ميانسال بگو مگو ميكند.دستش را براي زن بلند ميكند كه يك لحظه! نگاه ناراحت مردميانسال زن را اذيت ميكند. چند لحظه ميگذرد و جوان همانطور كه با مردميانسال حرف ميزند، به طرف زن ميآيد. نزديك كه ميرسد:«بله!» زن دستش را بالا ميبرد و انگشتهاي اشاره و مياني را باز ميكند:«دو تا چاي، با قند!» «الآن، چشم!» و چشمهاش توي صورت زن مكث ميكنند. زن سرش را به هواي سر و صداي دور عابرهاي چند دقيقه پيش ميچرخاند. كمي نزديكتر از جايي كه چشم زن به مردكلاهحصيري افتاده بود، دارند لخت ميشوند تا بزنند به دريا. زن رهاشان ميكند تا ببيند مردجوان هنوز هست يا نه. نيست. رفته. جلوي مردميانسال است. چيزي به او ميگويد و ميرود سمت كيوسكي كه قهوهخانه است. زن برميگردد به مرد كلاه حصيري و فكر ميكند حالا نوبت مرد است كه حرف بزند. مرد ميگويد:«ساحل خزر قشنگترين جاي ايرانه!» زن خوشش ميآيد. نگاهش را ميكشد در طول ساحل از آنجايي كه مرد آمده بود؛ از كنار چند نفر كه تا كمر توي آب هستند؛ از روي خواب موجي تازه تا جلوي سايبان و بعد ادامهي مسير از كنار لكهاي آبي و تيره كه ميرود نقطه شود و تا جايي كه چشم كار ميكند. نگاهي كه با شتاب ساحل كم و بيش خلوت را در نورديده، وقت برگشتن ميماند با دختر بچهاي در فاصلهاي نه چندان دور از سايهبانها. دخترك به دنبال موجهايي كه عقب مينشينند ميدود و خم ميشود به جمع كردن گوش ماهيها و با موج تازه بلند ميشود و ميدود تا جايي كه موج دمي مكث ميكند و بعد پا پس ميكشد. دختر دوباره روي شنهاي خيس پيش ميرود و مينشيند به جستجوي گوش ماهي. زن ميگويد:«آره،خيلي قشنگه!»
مرد ميگويد:«ببين چه باد ملسيه!»
زن صورتش را به نسيمي كه از بالاي دريا گذشته ميسپارد:«آره، خيلي.» مرد ميگويد:«من كه اصلا دلم نميخواد بشينم يكجا. آدم بايد تمام اين ساحل را روزي يك بار از زير پا در كنه.» جوان قهوهچي سيني چاي به دست از پشت سر نزديك ميشود. زن برميگردد و ليوانهاي يكبار مصرف چاي را از توي سيني بر ميدارد. روي يكي از ليوانها پيالهاي است از همان جنس، داخلش چند حبه قند. زن چايها را ميگذارد در فاصلهي ميان خودش و مرد. چشمهاي جوان پيِ دستهاي زن است. نگاه مرد به درياست. زن ميگويد:«مواظب باش!» مرد ميگويد:« حواسم هست.» زن به كلاه مرد نگاه ميكند:«حالا كه تو سايهاي كلاهت را بردار.» مرد ميگويد:«براي آفتاب كه نيست. همينجوري ازش خوشم ميآد.» مكثي ميكند و:«به نظرت با نمك نيست؟» زن ميخندد:« چرا، نمك درياي خزر!» مرد هم ميخندد. زن به چايها نگاه ميكند:«داغ ميخوري يا خنك؟»
« خنك باشه بهتره.»
زن ميگويد:« من دوست دارم چاي داغ باشه تا بگذارم خوب خنك بشه!»
مرد ميگويد:«جالبه!»
زن ميگويد:«داشتي ميرفتي كجا ؟»
مرد ميگويد:« كار هر روزم است. صبح راه ميافتم، عصر بر ميگردم.»
زن ميگويد:« هر روز؟»
« آره، تقريبا !»
زن ميچرخد به پشت سرش. مردجوان رفته است و هنوز با مردميانسال بگو¬¬مگو دارد. به محض نگاه زن، هر دو نگاهش ميكنند. زن، جوان را صدا ميكند. اين بار تند ميآيد. زن ميگويد:«حساب من چقدر شد؟»
« چي داشتيد؟» « سه تا چاي!» « سيصد تومان،خانم.» دست زن ميرود به طرف كيفش كه روي تخت است. مردجوان زل زده به صورت زن:« اصلا قابل شما را نداره، خانم!» زن كيف را بر ميدارد، درش را باز ميكند و كيف پولش را در ميآورد. قفل ظريف كيفپول با صدايي نرم باز ميشود. زن سيصد تومان بيرون ميكشد و ميگيرد طرف مردجوان. مردجوان نگاه در نگاه زن دست دراز ميكند پولها را ميگيرد. زن درِ كيف را ميبندد. مردجوان هنوز ايستاده است. زن نگاهش ميكند. جوان زور ميزند همچنان نگاه خيرهاش را به چشمهاي زن داشه باشد، ولي تاب نميآورد و ميچرخد سمت مردميانسال. زن كيف پول را ميگذارد توي كيف بزرگ و بلند ميشود. بند كيف را لحظهاي توي دست ميچرخاند و بعد مياندازد روي شانه. مردجوان يك قدم عقب ميرود تا راه زن را باز كند. زن يك بار ديگر چشمهاي جوان را مرور ميكند؛ جسارتي دارند كه به محض نگاه زن با چرخش به سمتي ديگر محو ميشود. زن چشمهاش را ميگرداند به دنبال دختركي كه گوش ماهي برميچيد؛ دخترك نيست و گوشماهيها از پس موجي كه تازه عقب نشسته، زير نور خورشيد ميدرخشند. زن رغبتي به جستجوي دخترك ندارد؛ امٌا حدس ميزند كه در گوشهاي در همان دور و اطراف، گوشماهيهاي بند انگشتي را به گوشش چسبانده و صداي دريا را از دلِ آنها ميشنود. برميگردد. جوان دمي پا به پا ميشود و بعد آرام ميرود طرف كيوسك قهوهخانه. زن چشم از پاهاي جوان كه روي شنها كشيده ميشوند ميگيرد و رو به مرد ميگويد:« به نظرم چايت خنك شده!» مرد دارد دريا را سير ميكند:« آره!» و چاي را برميدارد،با حبهاي قند. زن هم خم ميشود و چايش را برميدارد،با حبهاي قند. قند را در دهان ميگذارد و چاي را هنوز داغ سر ميكشد. شيريني قند ميچسبد به حلقش. جرعهي ديگري ميخورد. به مرد نگاه ميكند؛ دارد از لب ليوان چاي را نمنمك ميمكد. ميگويد:« چاي را تلخ دوست دارم.» مرد ميگويد:« تلخش اذيت ميكنه.» زن كمي ساكت ميماند. چيزهايي را كه بايد بگويد سبك سنگين ميكند و ميگويد:« آلان هم ميخواي بري؟» مرد ميگويد:« كجا؟»
« همين ديگه، ساحل!»
مرد آخرين جرعهي چايش را با دومين قند فرو ميدهد:« آها، نه. فكر نكنم ديگه برم.» زن ظرف چاي را ميان دستش ميفشارد و ظرف با صدايي خشك در هم ميشكند. تهماندهي چايِ گرم ميريزد روي پاهاش و چند قطره هم روي گوشههاي مانتوي كوتاهش. مرد نگاهش نميكند. لكهها روي شلوارِ جينِ آبي پهن ميشوند. ظرف پاره با قطرات چاي در ديوارهاش ميرود توي سطل زباله. مرد دارد با ظرف خالي بازي ميكند. زن ميگويد:« تو هستي هنوز؟» و دست ميكشد روي خيسي شلوار. مرد ميگويد:« نه ديگه، بايد برم.»
زن ميگويد:« كجا ميخواي بري؟»
« حالا بايد ببينم.»
زن ميگويد:« من ميخوام برم داخل شهر.» مرد بلند ميشود:« فكر كنم من هم بخوام بيام شهر.» زن شادي نگاهش را ميدوزد به نيمرخ مرد:« پس ميآي؟»
مرد ميگويد:« بريم!»
راه ميافتند. سايهبان را دور ميزنند به طرف كيوسك قهوهخانه. نگاه مرد جوان از پنجرهي كيوسك به زن است و سرش با حركات زن هماهنگ. از كنار كيوسك ميگذرند. مردجوان سرش را از پنجره بيرون ميآورد و دهان كه باز ميكند، سايهي مرد ميانسال ميافتد رويش. زن سرش را به آرامي مي چرخاند طرف مرد. صورت مرد در سايهي كلاه حصيري است و نگاهش به دريا. چند قدم سربالايي و بعد كوچهاي كه دو طرفش مُتلها صف كشيدهاند. زن ميگويد:«تو شهر كجا ميخواي بري؟» مرد ميگويد:« بايد ببينم.» زن لبخند ميزند:« من هم بايد ببينم.» و ميماند كه مرد حالا بايد چه بگويد. مرد ميگويد:« خزر عشق منه!» زن دنبال جواب ميگردد، پيدا نميكند. ميپراند:« خب، قشنگه!» و لحظهاي بعد:« با اين نسيمش.» مرد ميگويد:« بعضي شبها ديوانه ميشه، عشق من!» زن ميخندد:«عشق ديوانه!»
به سر كوچه نزديك ميشوند. سواري فيروزهاي رنگي از آن سمت خيابان به آرامي به طرف شهر در حركت است. با ديدن آنها سرعتش را كمتر هم ميكند. راننده دارد نگاهشان ميكند. زن يك آن ميآيد سرش را پايين بيندازد ، پشيمان ميشود. سواري ميايستد. زن به مردنگاه ميكند؛ بيخيال است و عجلهاي ندارد. فكر ميكند باز هم بايد چيزي بگويند يا نه؟ نميتواند تصميم بگيرد.
دست راننده از پنجره بيرون ميآيد و با آيينه بازي ميكند.همچنان دارد به او نگاه ميكند. ناچار ميگويد:«با همين بريم!» و به سواري اشاره ميكند. مرد ميگويد:«آره، همين خوبه.»
به كنار خيابان ميرسند. راننده انگار عجله داشته باشد، دستش را تو ميبرد و حركاتش تند ميشود. از خيابان ميگذرند. سواري خالي را از پشت دور ميزنند. در جلو باز است. مرد پيش ميرود. زن لحظهاي مردد ميماند كه در عقب را باز كند يا برود جلو. ميرود جلو و خيره به انتهاي ناپيداي خيابانِ پيشِ رو، مينشيند. دو گوشِ روسري حرير سفيد را ميپيچد دور انگشتها. دست راننده از روي پاها ميگذرد و در بسته ميشود. راننده لبخند ميزند:«خانم؟»
زن به مرد نگاه ميكند،آرام است و چشمهاش از پناه كلاه حصيري زل زدهاند به دريا.
« بايد ببينم!»
مرداد1383|قم