سرتیتر صفحه جدید
«آنکس که گفت قصه ما، هم ز ما شنید!»
این مصراع آخرین جمله رمان «دیلمزاد» از آقای «محمد رودگر» است که اخیرا توسط انجمن قلم ایران منتشر شده و از طریق دوستی که در آن انجمن نفوذ پیدا کرده، به دست من رسیده است. (اینکه میگویم دوست نفوذی، قصهای دارد که در پایان بدان اشاره خواهم کرد!)
دیلمزاد، داستان «اویس» است که شروع به روایت میکند و از برادرش «آسیف» میگوید که بعد از سال ها پیدایش کرده است. اویس خود ساکن حومهی آمل است و برادرش بزرگ شدهی تهران. این دو در گرماگرم مبارزات پیش از انقلاب همدیگر را پیدا میکنند. اویس با پدر در دو جبهه وارد مبارزه شده است –حکومت و گروه های چپ سنگر گرفته در جنگل – و آسیف با ترک خانهی ناپدری – یک خان شاه دوست – به صف مبارزان پیوسته است. این دو گام به گام به همدیگر نزدیک میشوند و درست در روزی که قرار است پدر شهید بشود، آسیف از سرگذشت خود مطلع میشود. کش و قوس ها میان اویس و آسیف ادامه پیدا میکند تا انقلاب میشود و جنگ میشود و آنان به همراه گروهي که هفت نفر هستند راهی جبهه میشوند و ...
پیشروی داستان شکلی طبیعی دارد تا این که میرسیم به فصل پایانی و نویسنده برگ دیگر رو میکند که ماجرا را کمی متفاوت میکند با داسانهای دیگری از این دست. اینکه به شکل روشنش چه اتفاقی در داستان میافتد را میگذارم برای خوانندگان و لحظات دلنشین کشف، و فقط در اینجا به این نکته اشاره میکنم که ما در پایان شاهد وحدت همهی عناصر موجود در داستان هستیم. همه چیز «یکی» میشود و یکی میشود همه. به زعم من، این حرکت بطئی از کثرت به وحدت و بعد دوباره بازگشت به کثرت، که البته در شکل و معنی همزمان رخ داده است، وجهی است ناگفته و نادیده از مسیر انقلاب و مبارزه و دفاع مقدس که نویسندهی «دیلمزاد» آن را دیده است و به قامت داستان درآورده است. نویسنده تلاش کرده تا حقیقت پنهان شده در میان پست و بلند زندگی را به دیدار بیاورد و خواننده را یک بار دیگر متوجه عظمت آن بکند. روای داستان البته این مسیر را به راحتی طی نکرده است؛ او که ظاهرا خود نیز در پایان غافلگیر شده است، در بخش اول نسبت به همه ی پدیده ها مشکوک است، در بخش دوم این احساس را دارد که وجوهی از ماجرا را فهم کرده است، اما وقتی به فصل سوم میرسد، در مییابد که یک هیجمدان است و بارها بر این مسئله تاکید میکند.
به نظرم دیلمزاد به دلیل این دورنمایهها و همچنین چهره نمودن خاص زمان و زبان در آن، مستحق تامل بیشتری باشد، و لازمهی این، رسیدن کتاب است به دست خوانندهاش؛ اتفاقی که علی الظاهر نباید چندان بدان امیدوار بود. با این سخن، حرفم را درباره ی کتاب تمام میکنم و میرسم به طرح «نوقلمان ادبی قلم» که متولیاش انجمن قلم است. ظاهرا در این طرح قرار است آثار نوقلمان حمایت شود و کتاب هایشان به شکل آبرومندی منتشر شود. روشن است که این رفتار با نویسندهی نوقلم، رفتاری ستودنی و فرهنگی است. اما ای کاش در این فرآیند فکری هم به حال پخش این آثار میشد تا نويسندهي نو قلم شاهد رسیدن اثرش به دست خواننده نیز باشد و بازخورد تلاش خود را ببیند. شخصاً وقتي اين كتاب را خواندم، از آن خوشم آمد و درصدد خريد چند نسخهي ديگر برآمدم، اما ديري نكشيد كه متوجه شدم نشاني از اين كتاب در بازار نيست. وقتی با آن دوست تماس گرفتم و نشانی فروشگاهی را که این کتاب در آن عرضه می شود، خواستم، گفت: انجمن قلم!
گفتم: کار به انجمن قلم ندارم؛ می خوام چند نسخه از این کتاب را تهیه کنم!
گفت: «باید از خود انجمن قلم تهیه کنید!» و بعد بیشتر حرف زدیم و من متوجه شدم که انگار شانس آوردهام که این همين يك نسخه هم به دستم رسیده؛ اگر نه، بخش کوچکی از کار در انبار انجمن قلم است و بخش زیادیش در انبار وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تا برود به کتابخانههای کشور! خندیدم و گفتم من میخواستم یادداشتی برایش بنویسم! گفت بنویس تو؛ اگر کسی طالب باشد، پیدایش میکند! گفتم لابد از طریق من تا شما را به او معرفی کنم تا شما انجمن را معرفی کنید!
علی اصغر عزتی پاک